- بازدید : (508)
با بچه ها تصميم گرفتييم كه با هم بريم كارهاي دانشگاه مون رو انجام بديم داشتم حاضر ميشدم كه مامانم صدام زد وگفت بيا صبحونه جواب دادم باشه الان ميام رفتم سمت آشپز خونه صبحونه رفتم و صبحونه ام رو خوردم واز خونه خارج شدم خونه ما با خونه بهار اينا به اندازه يه كوچه فاصله داشت رفتم دنبال اون كه باهم بريم
رسيدم و زنگ زدم ديدمدادش در و باز كرد بهش گفتم سلام ببخشيد بهار هست ؟
بهم تعارف كرد كه برم داخل گفتم نه همين جا خوبه مياستم تا بياد يه هو بايه صداي كه توش جديدت باشه گفت ميگم بفرماييد داخل !!!!!!!!!!
منم كه ديدم بيشتر از اين بايستم خوب نيست به ناچار رفتم داخل ديدم بهار اومد استقبالم بهش سلام دادم و گفتم دختر زود باش ديگه دير شد !!!!!!!!
بهار -بيا تو رفتيم تو يه خونه شيكتميز ي داشتن آدم خوشش ميامد واقعا خونه قشنگي داشتن
بهار حاضر شد و با هم از در خارج شديم
كه بريم پيش بچه ها كه دادشش حامد اومد وگفت كجا دارين ميريد بهار - داريم ميريم دانشگاه گفت منم مسير ام اونجا ست وايستايد ميرسونمتون
گفتم باعث زحمت ميشيه خودمون ميريم
برگشت و بهم گفت اين حرف ها چيه بونا خانوم الان ميام
ماشين شو از پارك در آورد كه يه پژوي طوسي رنگ داشت اود و ماهم سوار شديم تو راه سكوت كرده بوديم وهيچ كسي حرفي نميزد
نزديك دانشگاه شديم وگفتم اگه ميشه همين جا نگه داريد كه ما بريم سريع نگه داشت من و بهار پياده شديم من ازش تشكر كردموخداحافظي باباهار نزديك در دانشگاه شديم كه ديدم الهه و آرامم اونجا ايستادن
بعد از سلام كردن وارد دانشگاه شديم كارهايي رو كه مربوط به منو بهار بود تو يه ساختون ديگه بود و كارهايي آرام وا لهه هم دانشكده روانشناسي
كارهامون يه چند ساعتي طول كشيد و بعد از تموم شدن كارهامون بابچه ها يه چرخي زديم و رفتيم سمت فرهنگ سرا
يه هو به بهار گفتم تو داستانت رو آماده كردي چون يه 3 روز ديگه انجمن ها
بهار رو كرد و بهم گفت تا يه جاهاي پيش رفتيم بيايد با هم تموم اش كنيم قبول كردم و بهش كمك كردم
تو اين چند روز منو بهار كلي اطلاعاتون رو از نظر ادبي برده بوديم بالا كه اين جوجه خروس نتونه نطقي داشته باشه ......
طبق نقشه الهه رو فرستاديم كه بره كتاب رو بگيره
رفت پايين بعد از سلام گفت اين كتاب من پيدا نشد در كمال خونسردي رو كرد و به الهه گگفت بله پيداش كردم منتها نميدنم كدوم آدم بي ملاحظه اي گذاشته بودتش توي قفسه ي
ديگه الهه كتاب رو گرفت اومد بالا پيش ما همه چيز رو گفت من كه داشتم حرص ميخوردم رو كردم به بچه ها گفتم دارم براش ....
نزديك ظهر بود داشتم كتاب فريدون مشيري رو ميخوندم عاشق شعر كوچه اش بودم
همين طور كه داشتم ميخوندم يه نقشه پليد اومد تو ذهنم رفتم پيش بچه ها با هم رفتيم لابي كتابخونه گفتم بچه ها اين طوري نميشه كه ما فقط از طريق كتاب باهاش در بيوفتيم !!!!!!!!
بچه ها رو كردن و بهم گفتن بونا راستش رو بگو چه نقشه اي داري ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم بچه ها بيايد يه كم فضولي كه نه كنجكاوي آخه يه چند روز اين جوحه خروس مشكوك ميزنه
با يكي تلفني حرف ميزنه دل ميدن قلوه ميگرن بيايد طرف رو اذييت كنيم بچه هاگفتن چه جوري ميخواي شماره طرف رو از گوشيش برداري ؟
گفتم فكر اونجا رو هم كردم يه پودر ملين كه تو كيفم گذاشته بودم باز كيفم در آوردم به بچه ها گفتم به اين وسيله اقدام ميكنيم بهر گفت تو ديونه اي بونا گفتم خوب ديگه
الهه گفت بلاي سرش نياد بونا گفتم نه بابا اين فقط كاري ميكنه كه نتونه از دستشويي دربياد بيرون بعد از نيم ساعت حالش بهترميشه البته با يه چاي نبات
منتظر موقيعت شديم كه نقشه رو عملي كنيم ديدم براي يه كار ي رفت قسمت اداري كتابخونه كه در طبقه سوم بود
ر فتم و بدون اينكه كسي ببينه تو چايش يه ذره از اون پودر رو ريختم و با بچه ها منتظر مونديم بياد همين طوركه منتظر بوديم ديدم آقا شرف ياب شدن چاي شو خورد و ديدم كه بعد از چند دقيقه با سرعت به سمت دستشويي رفت ما هم از موقيعت استفاده كرديم و رفتيم سمت
گوشي شوبرداشتم و شروع به نگاه كردن كردم كه يه هوالهه گفت اومدش بونا منم سريع گوشي رو گذاشتم سر جاش اومد طرف من و گفت كاري داشتيد وبعد بدون اينكه منتظر جواب باشه دوباره رفت سمت دستشويي مانيز هم چنان در حال مشاهده گوشي اش بوديم كه چيزي پيدا نكرديم اعصابم خورد شده بود هر چي تونستم تو دلم بهش گفتم
بعد از يه نيم ساعتي رفتم پايين كه ببينم چه خبرشده ؟
رفتم سمت ميزش ديدم رنگش پريده گفتم سلام اي جواب دادن نداشت با سر جواب رو داد
رو كردم و بهش گفتم چيزي شده چرا اين قدر رنگتون پريده ؟
شريفي - نه چيز خاصي نيست يه مش رجب آبدارچي كتابخونه مرد مهربوني بود با يه ليوان چاي نبات اومد چاي رو به دستش داد و گفت بخور كه ايشالله بهتر ميشي منم كه ديدم موقيعت مناسبه خواستم برم كه صدام كرد خانو م دانش
سرم رو برگردوندم گفتم بله بفرماييد
گقت كاري داشتيدگفتم بله اومده بودم يه كتاب بگيريم ولب بعدا ميام
گفت نه بريد برداريد حال چه كتابي ميخواهيد گفتم راجع به ايران باستان
همين طور با اون قيافه منو با تعجب نگاه ميكرد وگفت بريد سمت قفسه هاي كتابهاي تاريخي
رفتم قفسه هارو گشتن كه چشمم خورد به كتابي كه ميخواستم خواستم يه كتاب جابه جا كنم تو دلم گفتم براي امروزبه اندازه كافيه كتاب به دست اومدم گفتم اگه ميشه برام توسيستم ثبتش كنيد گفت بعدا ثبت ميكنم شما بريد ايرادي نداره
ازش اين كارها بعيد بود
رفتم بالا يكم درس خوندم چون ديگه آخر ساعت بود وسايلم رو جمع ككردم كه برم
كتاب فريدون مشيري تو دستم بود و همين جور مشغول خوندنش بودم كه احساس كردم به كسي برخورد كردم بدون اينكه ببينم كيه گفتم ميشه لطف كنيد بريد اون طرف ديدم جواب نميده سرم آواردم بالا كه ديدم خوشه شريفيه داره بر بر منو نگاه ميكنه
سريع از كنارش رد شدم رفتم تو دلن هر چي بلد بودم بارش كردم هي ميگفتم خدايا من چرا هر ميرم بايد اينو ببينم اه اه اه حام ازش به هم ميخوره ..
*******
صبح كه اومدم كتابخونه تا بعداز ظهر پايين نرفتم تا اينكه براي كپي چند جزوه بايد ميامدم پاين وسط راهرو داشت با يكي از كارمند ها حرف ميزد كه سريع رد شدم و رفتم سمت كپي فرهنگ سرا بعد از كپي اومدم برم بالا كه صدام كرد
تو دلم گفتم مار از پونه بدش مياد دم لونه اش سبز ميشه
رفتم ببينم چي ميگه گفتم بله كاري داشتيد با يه قيافه جدي رو كرد و بهم گفت خاننوم دانش شما چرا كتابي رو كه ديروزبرديد نياورديد من ثبت بزنم ؟
چشمام چهار تا شده بود مونده بودم چي بگم
به خودم اومدم گفتم آقاي شريفي خودتون گفتيد كه اشكالي نداره بعدا ثبت ميزنيد
ديدم با اعصبانيت رو كرد به هم گفت آدم اين قدر بي ملاحظه واقعا كه خانوم شما كه با كار اينجا آشنا هستيد چرا
بغض بدي راه گلوم گرفته بود
به زور جلوي خودم رو گرفتم كه چيزي نگم رفتم كتاب رو آوردم و جلوش گذاشتم گفتم بفرماييد ايتم كتاب
ديگه نياستادم سرع رفتم بالا هر چي صدام كرد جوابي بهش ندادم تو دلم بهش گفتم مرتيكه ديونه خله رواني .......
تو كتابخونه هم نتونستم بمونم اعصابم بد جوري خورد شده بود بع بهار گفتم من دارم ميرم قيافه ام رو تا ديد گفت چي شده چرا داري گگريه ميكني گفتم چيزي نيست
اسرار كرد ونا جون من بگو گفتم باشه فقط الان نميتونم شب بهت زنگ ميزنم ميگم گفت باشه فقط يادت نر از كتابخونه زدم بيرون كه احساس كردم گوشي ام داه زنگ ميخوره حوصله جواب دادن نداشتم دوبار ه زنگ زد ديدم ول كن هر كيه ول كن نيست
به صفحه گوشي ام نگاه كردم ديدم مسود بود جواب دادم باصداي گرفته گفتم بله تا صدام رو شنيد گفت چيزي شده بونا تورو خدا حرف بزن دختر
ديگه نتونستم جواب بدم گريه نميزاشتجواب بدم فقط پرسيد كجايي بگو من ميام به زور با گريه بهش گفتم نزديك كتابخونه
چند دقيقه نگذشت كه ديدم با ماشينش اومد از ماشينش پياده شد و اومد سمتم
گفت چي شده بونا جان سرم رو گرفتم بالا چشمانم از شدت گريه باز نميشد واقعا نميتونستم حرف بزنم فقط گريه ميكردم دست رو كرفت سوار ماشين كرد
تو راه فقط گريه ميكردم
ديدم يه جاي زد كنار اومد در سمت منو باز كرد منو آورد بيرون
يه جاي دنجي بود يه جا نشستيم من كه هم چنان داشتم گريه ميكردم ديد گريه ام بند نمياد
و هم چنان دارم گريه ميكنم وآروم نميشم
يه هو بغلم كرد گفت چي شده آجي جونم اينو كه نگفت گريه ام بيشتر شد همين طور كه تو بغلش بودم كم كم آروم شدم ازبغلش اودم بيرون
گفت نميخواي بگي چي شده تو كه منو نصفه جون كردي دختر
قضيه رو براش تعريف كردم گفتم ببين چطور به خودش اجازه ميده شخصيت آدم رو جلوي بقيه خورد كنه ازش بدم مياد حالم ازش به هم ميخوره آدم از خود مچكر .مزخرف . بيخود ...
مسعود كه داشت منو آروم ميكرد گفت بونا جان يه سوال تو ازاون خوشت مياد ؟جا خورده بودم از سوالش
گفتم من ؟ صد سال حالم ازش به هم ميخوره مرتيكه ديونه رواني
گفت باشه پاشو بريم ديگه دير شد سوار ماشين شديم ومن تو اين فكر بودم كه چرا مسعود يه همچين سوالي رو داره ميپرسه .......
رفتم خونه اينقدر اعصابم خورد بودرفتم اتاقم يه چند ساعتي تو حال خودم بودم ويه گوشي ام زنگ خورد نگاه كردم ديدم بهار جواب شو دادم گفت حالت خوبه عزيز بگو بينم چي شد يه هو كه رفتي ؟شروع به تعريف كردن قضيه كردم بعد از تموم شدن
بهار - اينم درگير واسه خودش ديوانه ست گفتم ديونه بودن سرشو بخوره آقاي ادعا بهار نميدوني ازبيشتر از همه از خورد شدن غرورم عصبي ام واقعا ازش متنفرم
بهار يه چيزي بگم به نظرت اين كارها رو براي چي انجام ميده ؟
بهار - نميدنم شايد از اينكه با تو كل كل كنه خوشش مياد گفتم بهار جدي گفتم !
بونا يه پيشنهاد ميخواي بفهمي كه اين از تو خوشش مياد يا نه گفتم بهار ميخوام حالي ازش بگيرم ....
بهار - منم همين رو ميخواستم بگم
راستي يكي رو پيدا كن كه بتونيم نقشه مون رو اجرا كنيم
گفتم آخه از كجا پيدا كنم
بهار بعد از چند دقيقه فكر كردن ببينم مگه تو نميگي كه پسر خاله ام از قضيه باخبر ه
بهار نميخوام پاي اون وسط كشيده بشه
بهار - تا بيام به كس ديگه رو پيدا كنيم طول ميكشه حال بعد پيدا كردن آيا قبول كنه يا نه
ديدم راست ميگه بنا براين قبول كردم
گفتم چه جوري بهش بگم
بهر بونا ميام ميزنم تو سرت ها عين بچه آدم بهش بگو
باشه ميگمراستي بيا تلافي كارشو سرش در بياريم بهار باشه
گفتم بهار با يه فلش ويروس دار موافقي سيستمش رو داغئون كنيم
بهار كاملا موافقم
بهار من يه دونه دارم فقط توش ويروسه
گفتم باشه اين خوبه
فعلا كاري نداري
بهار - نه مرقب خودت باش
ممنون تو هم همين طور
****
خيلي ديرم شده بود از طرفي ظهر هم كلاس داشتم وكتابخونه هم بايد ميرفتم
اونقدر وسايلم زياد بود كه نميتونستم تند تند بيام
داشتم مسير كتابخونه رو ميامدم كه براي يه چند لحظه ايستادم تا نفس بگيرم
ديدم يكي داره پشت من مياد
اولش اهمييت ندادم
يه هو ديدم داره سمت من مياد تا خواستم وسايلم رو بردارم كه برم ديدم يكي داره ميگه خانوم دانش يه لحظه صبر كنيد ؟
برگشتم اصلا باورش برام سخت بود واقعا خودش بود علييييييي
!!! اولش بهش بي محلي كردم خواستم برم كه مانع رفتنم شد گفت خواهش ميكنم يه چند لحظه
لطفا باريد كمكتون كنم وسايلتون سنگينه نميتونيد اين همه رو تنهايي ببرييد
با اين كه سرم پايين بود ولي تو صدام جديدت بود گفتم نه راضي به زحمتتون نيستم خمدو مبيرم ممنون
گفت زحمتي نيست بزاريد كمكتون كنم
اينقدر اصرار كردئ كه ديگه نتونستم نه بگم
به ناچار قبول كردم
هنوز خيلي راه مونده بود كه به فرهنگ سرا برسيم
بعداز چند دقيقه سكوت خانوم دانش من كتاب كه ديروز يادتون رفت با خودتون ببريد براتون كنار گذاشتم اگه وقت كرديد بيايد ببريد
گفتم - ديگه لازمش ندارم !
علي - براي چي ؟
مگه شما اون رو براي كارتون نمي خواهيد ؟
ميخواستمش ولي ديگه بهش احتاجي نيست !
شما از دست من ناراحت هستيد
جواب شو ندادم !
نزديك كتابخونه كه رسيدم گفتم ممنون از لطفتون ميشه وسايلم رو بديد بقيه اش رو خودم ميبرمعلي - نه ميارم
ديگه داشت اعصاب رو خورد ميكرد به زور جلوي خودم رو گرفتم چيزي بهش نگم
گفتم نه ممنون تا همين جاش هم لطف كرديد
ديگه ديد چاره اي نداره وسايلم رو به دستم داد
موقع گرفتن وسايلم نا خود آگاه دستم به دستش برخورد كرد
يه حس عجيبي بهم دست داد
سريع دستم رو كشيدم
و وسايلم رو گرفتم و به سمت سالن رفتم
ولي سنگينيه نگاههش رو احساس ميكردم
تودلم اونقدر فهش بارش كردم
اعصاب رو خورد كرده بود
بعد از كلي در سخوندن اون روز قرار شد مسعود برام ناهار بياره
موقيعت خوبي بود قضيه رو به بهار تعريف كردم بهار هم گفت خوبه بهم گفت مگه بهش گفتي گفتم نه
همين جوري اتفاقي شد
بهار- از اين به بعد بهش بگو اون برات ناهار بياره ولي قضيه رو هم بهش بگو
گفتم آخه روم نميشه
بهار - رو شودن نيخواد
كفتم ببينم چي ميشه
نزديك ناهار بود كه ديدمخ گوشي ام داره زنگ ميخوره نگاه كردم ديدم مسعود بود
از سالن خارج شدم وجوابشو دادم
سلام خوبي
گفتم خوبم ممنون
بيا پايين غذات رو برات آوردم
باشه الان ميام
رفتم پايين ديدم ايستاده تو راهروي كتابخونه
رفتم پيشش
با گرمي بهش سلام دادم گفت بيا اينم غذات بونا جان
بگير
ازش تشكر كردم گفتم ممنون مسود جان
ديدم داره با تعجب نگاه ميكنه
چيزي شده مهربون شدي گفتم مگه اشكالي داره مهربوني دستي تو موهاش كشيد وگفت نه
دست شو آورد جلو كه بازم خداحافظي كنه
ديدم در همون لحظه علي هم وارد ههرو شد لبا تعجب كه نه تقريبا عصبي شده
همين طور داشت نگاه ميكرد منم كه براي اينكه بيشتر لج ش رو در بيارم به مسعو د دست دادم خداحافظي كردم مسعو د صد ام كرد وگفت بونا گفتم ببرگشتم و گفتم بله گفت عصري ميام دنبالت باهم بريم بيرون گفتم آخه كلاس دارم
گفت ميام دنبالت دم دانشگاه گفتم باشه
ازش خداحافظي كردم بعه سمت بال رفتم ولي سنگينيه نگاه ش رو احساس ميكردم تو دلم اين قدر از حرص خوردنش لذت ميبردم كه نگو..
****
بها ر اون روز باهم نبود به خاطر همين تنهايي رفتم داشتم به سرعت از پله ها پايين ميامدم كه يه هو به شدت با يكي برخورد كردم
نزديك بيفتم دستي مانع افتادنم شد سرم رو آوردم بالا خداي من علي بود
گفتم مببخشيد حواسم نبود
علي - خواهش ميكنم بيشتر مرقب باشيد
تو دلم گفتم همين ام مونده بود كه تو اين حرف رو بهم بزني به تو چه
سريع از كنارش رد شدم و رفتم به سمت دانشگاه
بعد ازتومم شدن كلاسم داشتم از در دانشكاه ميامدم بيرون كه ديدم مسعود كنار ماشينش ايتاده رفتم پيشش و سلام كردم گفت بيا سوار شو بريم
سوار ماشينش شدم و گفتم منوميخواي كجا ببري دادشييي زوباش زو باش همين طور داشت ميخنديد گفتم اصلا نه شم خنده نداشت
گفت سر مخفيه نميگم از من اسرار از اون انكار ديگه چيزي نپرسيدم
ديدم جلوي يه پارك كه خيلي بزرگ بود نگه داشت باهم پيدا شديم
رفتيم به سمت پارك
رفتيم يه جاي دنج پيدا كرديم باهم نشستيم وبعديه هو يادم افتاد به مامانم چيزي نگفتم براي اينكه از نگراني درش بيارم زنگ زدم وبهش گفتم با مسعود اومدم بيرون
گفت باشه مامان فقط دير نكني
باشه خداحافظ
بعداز چند دقيقه سكوت
مسعود گفتم ميتونم يه خواهشي از ت بكنم
مسعود بگو ميشنوم
قضيه رو براش تعريف كردم باتعجب بهم نگاه كرد وگفت حالا براي چي من..به خاطر اين كه تو از اين قضيه باخبري و ميدوني من براي چي ميخوام اين كار رو بكنم
واقعا ا زش متنفرم ميخوام حالش رو بگيرم قبول كرد كه كمكم كنه
رو كردم وبهش گفتم دادشي يه چيزي بگم دعوا م نميكني ؟
گفت بستگي داره حالا بگو ببينم
گفتم قول بده
باشه تو بگو
قضيه صبح و براش تعريف كردم گفتم خيلي خواستم نزارم كمكم كنه ولي خيلي اسرار كگرد
مسعد گفت : اشكالي نداره خواسته كمكت كنه
رو كردم وبهش گفتم بيخود خواسته كمك كنه اعصاب برام نزاشته
خيال كرده كيه !
شخصيت و غرور آدم رو جلوي اون همه آدم خورد كنه بعد بايه كمك فك كرده ميبخشمش
بدون اينكه متوجه بشم اشك هاي بودكه ميامد
همين طور كه داشتم گله ميكردم
ديدم مسعد ميگه تو داري گريه ميكني ؟
اين رو گفت گريه ام شدت گرفت
يه هو ديدم تو بغل مسعود ام
هي سعي ميكرد منوآروم كنه ولي مگه ميشد
يه هو چونه ام رو آورد بالا ومن همين جور كه در حال گريه بودم ديدم داره تو چشمام نگاه ميكنه وبه صورت م داره زل ميزنه و صورت شو به صورت ام نزديك كرد
واز يه بوسه نشوند رو لب هام همين كارش باعث شد ديگه اشكي نريزم از حركتش شوكه شده بودم
ولي براي اولين بار احساس خوبي نداشتم
وبعد ديد م رفت وبا ليوان آب ميوه برگشت يكي رو دادبه دستم و گفت بخور تا فشارت بياد بالا
يخ يخي دختر
وبعد از خوردن آب ميوه دستم رو گرفت و گفت بيا بريم كه دير شد تو راه حرفي بينمون زده نشد و من آنقدر خسته بودم كه كيفم رو تو بغلم گرفتم و خوابيدم آخه عادت داشتم موفع خوابيدن عرسكم رو كه مامانم برام گرفته بود بغل ميكردم و ميخوابيدم ولي تو اون لحظه چون ديگه چيزي پيدا نكردم كيفم رو بغل گرفتم براي يه چند لحظه چشمم افتاد به مسعود كه داره باتعجب نگاه ام ميكنه ولي چون ديگه طاقت بيدار بودن رو نداشتم چشمام رو بستم و خوابيدم
تا اينكه با تكون هاي كسي بيدار شدم ديدم مسعدو ه ميگه پاشو رسيدم
رو كردم بهش گفتم بيا تو گفت كار دارم بايد برم مادرم همون لحظه رسيد وگفت مسعد جان مادر بيا تو استراحت كن گفت سلام خاله نه ممنون كا ردارم بايد برم مادرم گفت باشه بيا يه چند دقيقه بعد برو به اصرار مادرم اومد تو وبعد از خوردن چاي من كه خيلي احساس درد داشتم
نميدونستم باي چيه ؟ رفتم دست شويي ديدم بلهههههههههه
خيلي درد شديدي داشتم اومدم برم اتاقم كه ديگه چيزي نفهميدم فقط احساس كردم كسي منو نگه داشت چشمام رو باز كردم ديدم كه سرم به دستم ست
ديدم مسعود بانگراني داره نگاه ميكنه تا ديد من به هوش اومدم امد كنارم و گفت خوبي بهتري
گفتم من كجا هستم
گفت هيچي فشارت افتاده بود پايين
از حال رفتي
مامان اود بالا سرم گفت مادر خوبي گفتم خوبم الهه دورت بگردم مادر تو كه منونصفه جون كردي ؟
وقتب سرمم تموم شدبه كمك مادرم از تخت امودم پايين و سوار ماشين مسعود شدم سوار سشدم از شدت درد خوابم برد
رسيدم خونه كه مامانم ديد كه ناي راه رفتن ندارم خواست منو بغل بگيره كه مسعود نذاشت اومد جلو منو بغلش گرفت
همين طور كه توبغلش بودم منو برد اتاقم مادرم هم رفت به سمت آشپز خونه تا چيزي براي من درست كنه مسعود كه منورسوند به اتاقم منو گذاشت رو تختم و بهم گفت بيشتر مراقب خودت باش بونا جان . همين طور كه چشمام نيمه باز بود بهش نگاه ميكردم صورتم رو بوسيد و رفت ......
داشتم با بهار براي خودمون برنامه ميچيديم كه درس ها مون رو چه طوري بخونم كه زمان كافي داشته باشيم امتحان هامون داشت شروع ميشد وداشتي م براشون يه فكري ميكرديم
با بهار تصميم گرفتيم كه از ايم به بعد زودتر بيايم كتابخونه و بيشتر بمونيم
بعد از تموم شدن برنامه مون رو بهار كردم و گفتم راستي بهار داستانت به كجا رسيد
بهار- يه داستاني نوشتم كه خيلي خوب شده فكر نكنم كسي بتونه ايراد بگيره
رو كردم و بهش گفتم بهار يعني رو اين ج.حه خروس كم ميشه
بهار - فك كنم داستان رو دادكه بخونم همين جور كه مشغول خوندن بودم داستانش خيلي جذاب بود در همين حين بهار داشت توضيحاتي راجع به داستانش ميداد كه من اصلا حواسم بهش نبود كه يه هو با صداي تقريبا بلند صدام كرد و گفت بوناااااااااااا با تو ام كجايييييي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم هههمين جا
معلومه
بهار داستانت خيلي قشنگه پس فردا اين جوجه خروس آچمز ميشه
دوتايي به اين افكار شيطاني خنديديم
واقعا هم خنده دار بود
رو كردم به بهار گفتم از الهه و آرام چه خبر نيومدن كتابخونه
گفت چرا خبردارم امروز كلاس دارن بعداز ظهر ميان گفتم پس تا اونا بيان بيريم درس بخونيم كه اين ها بيان ديگه درس مرس تعطيل ميشه ميشناسيشون كه
بهار هم خنده اي كرد و گفت آره ميشناسمشون ......
****
اون شب خيلي دير خوابيدم داشتم درس هام رو ميخوندم استرس بدي داشتم
به خاطر همين سعي كردم بادرس خوندن كمش كنم
همين جور كه مشغول خوندن بودم يه هو فكرم رفت سمت علي نميدنم براي چي ؟
آخه من نسبت بهش هيچ حسي نداشتم
برام شده بود يه سوال براي چي در برابر اين همه بلايي كه ماد ير اين آورده بودم انگار نه انگار .....
ولي بي خبر از اين كه قراره چه اتفاقي بيوفته .....
سعي كردم ازفكرش بيام بيرون ديگه داشتم خسته ميشدم چشما م باز نميشد
نگاه به ساعت كردم ديدم 3:30صبحه سرم گذاشتم رو بالش ديگه چيزي نفهميد
خواب بودم كه با صداي اذان ازخواب بلند شدم پاشدم وضو گرفتم
نماز خوندم سرم رو به سجده گذاشتم شروع به دعا كردن كردم
نميدنم تو اون لحظه يه بغض بدي گلوم رو گرفت يه هو زدم زير گريه بي دليل
خودمم نميدونستم براي چي دارم گريه ميكنم ولي هرچي بود بهم آرامش داد
ديگه هر كاري كردم خواب ام نميومد شروع كردم به درس خوندن كهئ چشمم افتاد به ساعت ديدم ساعت 7 صبح شده
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه تا صبحونه رو آماده كنم كتري پر آب كردم گذاشتم رو گاز وبعد رفتم يخچال رو باز كردم پنير وكره و مربا رو رو ميز گذاشتم چاي رو دم كردم و رفتم تا حاضر بشم وسايلم رو جمع كردم و حاضر شدم
امدم تو آشپز خونه ديدم نون نداريم آخه من عادت داشتم صبحونه نونش تازه باشه به هم ميچسبيد پاشدم رفتم بيرون دوتا بربري گرفتم و امدم
ديدم مامانم تو آشپزخونه ست رفت واز پشت بغلش كردم با ديدن من تو اون حات تعجب كرد گفتم چيه مگه ...
خورفتم نون تازه گرفتم خو مامانم رو كرد و بهم گفت دارم ميبينم ولي تعجب من از اين كه از تو بيعده بري صبح كله سحر نون بگيري رو كردم گفتم ماماننننننن داشتيممممممم خنديدم وگفتم خوب ديگه يه وقتاهايي پيش مياد شوما زياد جدي نگير مامانم خندهد اي كرد وگفت ميدونم ..
صبونه ام رو خوردم و داشتم آماده ميشدم كه برم كتابخونه
ديدم بنيانين خوابه رفتم سمتش يه بوسش كردم همين كه بويژسش كردم ديدم چشماشو باز كرد
باهمون دستاي كوچولوش منو تو بغلش گرفته منم بغلش كردم و دوتا ماچ اس كردم همين جور كه تو بغلم بود بردمش پيش مامانم گفت مامان اي زلزله تون رو بگيريد كه من ديرم شده مكامانم خندهاي از سر تمسخركرد و گفت آخي بميرم توكه اصلا از اين كارا بلد نيستي من يه قيافه اي مظلومانه به خودم گرفتم مو گفتم مامان من اصلا نميدانم شيطنت را با چه تي مينويسنش من به ساكتي صدا از ديوار در مياد اما از من نه من همشو تكذيب ميكنم
مامان گفت تو راست ميگي گفتم.... به هر حال ديگه .... ولي خداي تو شيطنتون بودم زييييييييييييييياددددد به مامانم گفتم غذا رو اگه ميشه خودتون بياريد
نه نميتونم بونا خودت كه ميدوني بنيامين رو چي كارش كنم بعدشم امروز وقت دكتر داره مه واكسنش رو بزنه
ميدم مسعود مياره اون كه مسيرش اون طرفيه آخه اون بعد از كارش ميره باشگاه كه نزديك كتابخونه ست
ديدم چاره اي ديگه اي ندارم زبوني يه باشه اي گفتم و
تو دلم اصلا دوست نداشتم مسعدو رو ببينم
با اين كه با هاش راحت بودم اما ديگه نميخواستم ببينمش وارد كتاب خونه شدم كه با يه صداي برگشتم به عقب .....
ديم آقاي شريفيه با يه قيافه اي جدي اهمراه با اعصبانيت
رو كردم بهش گفتم با من كاري داشتييد با يه صداي كه تتقريبا بلند بود گفت مگه غير از شما كس ديگه اي هم هست
ديگه ساكت شدم منتظر بودم ببينم كه چي ميگه
ببينيد خانوم دانش چند تا از بچه هاي سالن از دست شما اعتراض كردن چشمانم چهار تا شده بود....
خدايا من كه كاري نكردم اين چي ميگه ....
رو كرد و بهم گفت اين بار تذكر دادذم ولي سري بعد به مدت يك هفته نميتونيد از كتابخونه استفاده كنيد
ديدم ديگه ساكت نموندم
شروع كردم گفتم ببخشي آقاي شريفي اولا اين كه من هيچ وقت تو سالن حرف نميزنم و اگه هم حرفي داشته باشم اين قدر ميفهمم كه بايد برم بيرون
اون قدر جديت تو حرف هام بود كه ساكت شد
وديگه حرفي نزد
من گفتم همه بچه هاي تو سالن منو ميشتاسن وميدونن كه من آدم كم حرفي ام
بدون هيچ حرفي رفتم بالا ولي از نگاه ش معلمو بود خوشش مياد رو اعصاب من پياده روي كنه
تودلم گفتم خدا امروز رو به خير كنه ....
وقت ناهار شد ديدم محمد ي امد بالا و منو صدا كرد فت خانوم دانش پايين با شما كار دارن گفتم بهار فك كنم مسعوده ميشه تو بري غذارو ازش بگيري من نميخونم ببينمش
بهار رو كرد و گفت تا كي ميخواي ازش فراركني گفتم بهار ازسر اون قضيه كه صورت رو بوس كرده د يگه روم نميشه ببينمش
تو رو خدا تو برو
بهار به اجبار قبول كرد رفت پايين و غذارو گرفت واومد بالا
ديدم قيافش تو هم رفته شده گفتم بهار چيزي شده
با همون قيافه رو كرد و بهم گفت از اين به بعد خودت برو پايين و غذا تو بگير من همين جور متعب داشتم نگاهش ميكردم كه ......
با حالت تعجب داشتم به بهار نگاه ميكردم همين جور كه داشت ميرفت سمت سالن رفتم جلوش رو گرفتم بهار خواهش ميكنم بگو چي بهت گفت كه اين قدر ناراحت شدي
ديدم رو كرد و بهم گفت حالا بيا بريم يه چيزي بخوريم بهت ميگم
قول دادي ؟
باشه ميگم
بعد از تموم شدن ناهارمون روكردم و بهش گفتم قولت كه يادت نرفته
خنده اي كرد گفت نه پس بلند شو بريم لابي برا تعريف كنرفتيم سمت لابي
يه جا پيدا كرديم نشستيم گفتم بگو ميشنوم
قبل از اين كه شروع كنه بگه چي شده گفت بونا يه سوال چرا با مسعود اين طوري رفتار ميكني ؟
رو كردم وبهش گفتم تو بگو بهت چي گفت ميگم
بهار- وقتي رفتم پايين اولش حواسش به من نبود ولي تا منمو ديد تعجب كرد
و كاملا از قيافه اش ميشد فهميد كه چقدر شوكه شده فك كنم انتظار نداشت كه منو ببينه
با لحني كه توش جديت بود رو كرد و بهم گفت
خود بونا كجاست چرا خودش نيومد پايين نميتونست بياد خودش غذا شو بگيره
؟؟
هيچي نگفتم فقط سكوت كردم
بعد از اين كه غذارو. ازش گرفتم بهم گفت بهش بگيد از اين به بعد خودش بياد پايين دوست ندارم كس ديگه اي بياد نارحت نشين ولي كلي گفتم
رئ كردم به بهار گفتم تموم شد همين بود
اره
حالا نوبت توست كه بگي براي چي اين جوري رفتار ميكني
فقط قول بده بين خودمون بمونه
باشه مگه تا الان غير از اين بوده
نه ولي همين جوري گفتنم
شروع كردم به تعريف كردن از اونجا كه اون روز با شريفي بحث ام شد منم باحالت گريه از كتابخونه زدم بيرون
ديدم گوشي ام داره زنگ ميخوره كه ديدم مسعود داره زنگ ميزنه
واقعا حوصلش رو نداشتم
ديدم ول كن نيست
جواب دادم متوجه حالم شد و بهم گفت كجايي بگو من ميام دنبالت به سختي بهش گفتم دم كتابخونه اغم چون واقعا قادر به حرف زدن نبودم
بعد از 5 دقيقه رسيد اصلا متوجه حظورش نشدم
كه صدام كرد
واقعا از ديدن قيافه ام تعجب كرد ه بود منو برد يه جاي دنج و بعد اومد كنارم نشست و گفت نميخواي بگي چي شده نميتونستم حرف بزنم بغض بدي راه گلوم رو بسته بود
كه يه هو احساس كردم تو بغلش ام كه سعي داره منو آروم كنه
ولب بي فايده بود كه يه هو چونه ام و گرفت بالا مزل زد تو چشمام كه يه لب هاشو گذاشت رو لب هام
از حركتي كه كرده بود واقعا شوكه شده بودم زبونم بند اومده بود
بعد از چند دقيقه سكوت رو كرد وبهم گفت بيا برسونمت خونه اره دير ميشه
تو را ه هم سكوت محض بود
وقتي رسيديم دم خونه به اسرار مادرم اومد بالا
اين قدر عصبيي بودم كه مكتوجه دردي كه داشتم نشده بودم تا اومدم برم اتاقم ديگه چيزي نفهميدم كه منورسوندن بيمارستان وبعد از وصل سرم اومدم خونه
همين
ديدم بهار داره با تعجب نگاه ميكنه نگاههش نگاه عادي نبود معتا داشت رو كردم بهش گفتم بهار توكه منوميشناسي من اهل اين جور چيزها نه بودم نه هستم
با خندهاي كه رو لب هاش داشت بهم گفتم ميشناسمت
پس چرا اين جوري نگاه ام ميكني
يه سوال
بپرس
ناراحت نميشي
نه
نكنه مسعود به تو علاقه داره ؟؟؟؟؟؟
چشمانم 4تا شده بود بعار چي ميگي حالت خوبه من به مسعود به چشم برادر نگاه ميكردم ولي با كاري كه كرده ديگه بهش اعتماد ندارم وفقط ميتونم با هاش يه نسبت فاميلي داشته باشم
بهار- ولي بونا سعي كن كاملا عادي باهاش رفتار كني وكامال بي تفاوت ويواش يواش رفتار ت رو عوض كن چون به اين شدت هم خوب نيست
بدتر ميشه
باشه ممنون از راهنماييت ولي بهار وافعا سبك شدم
اي كاش زودتر بهت ميگفتم
خيله خوب تا نيومدن بهمون گير بدن پاشوبريم توسالن
بهار بونا بله ولي خودمونيم ها يه عروسي ميافتاديم ها خسيس
تا اومدم بگيرمش در رفت گفت ام من تو رو تنها منيبينم رو كرد و بهم گفت حالا ..
همين جور كه سرم به درس بود ديدم ساعت 8 شده رفتم سمت بهار ديدم حواسش نيست
گفتم بهترين موقيعت براي تلافي يه ازپشت بهش نزديك شدم وگفتم داشتي چيكار ميكردي يه هوبرگشت سمتم وگفتم خدابگم چي كارت كنه داشتم سكته ميكردم گفتم حقته گفت تلافي بود يه چيز تو همين مايع ها حالا زياد غر نزن پاشو بريم دير شد وسايل مون رو جمع كرديم همين كه امديم از پله ها پايين يه هو چشمم افتاد .....
همين جور كه با بهار داشتيم از پله ها مي آمديم كه يه چشمم افتاد به مسعود كه نزديك كتابخونه داره با دوستاش حرف ميزنه رو كردم به بهار گفتم : اين يه دونه رو كم داشتم حالا چيكاركنم اصلا نميخوام ببينمش يا باهاش رو در رو بشم
بهار- يه راه حل بگو ميشنوم
بيا خودتو بزن به بي خيالي البته منظورم اين كه يه جوري وانمود كن كه اصلا نديديش
بهار اگه متوجه من شد چي ؟
خوب بشه قرار نيست كه تو از دستش فرار كني ؟
بعدش هم كاملا عادي رفتار كن
باشه فط خيلي ميترسم
بونا لولو خورخوره كه نيست
همين جور كه سعي ميكردم يه جوري رد بشم كه منو نبينه
همين كه اومدم بريم احساس كردم يكي داره صدام ميكنه خانوم دانش يه لحظه برگشتم وديدم شريفي
تو دلم گفتم گل بود به سبزه نيز آراسته شد
گفتم بله كاري داشتيد
بله
كارتون نميخواهيد بگيريد واي اصلا حواسم نبودكتاب خونه تاساعت 4 بيشتر باز نيست
استثنا به خاطر امتحانات ساعت شو تا ساعت 8كتابخونه باز ست وهر روز يكي مومنه وكارت هاي بچه ها رو مسول ها ميگيرن كه كارت هاي مارو هم گرفته بود
رفتم تا كارت ها رو بگيرم همش فكرم برون بود كه منومسعود نبينه
كه با يه صداي به خودم اومدم ديدم شريفي خانوم دانش كجاييد چند دقيقه ست دارم صداتون ميكنم منم كه همل شده بودم بل بل بله همين جا
كارت هارو گرفتم
رفتم سمت بهار گفتم بيا كارت تو بگير
با هم به سمت در خروجي رفتيم كه
ديدم مسعود با دوستاش تقريبا نزيك در خروجي ان بودن اينكه نگاهي كنم
سريع از كنارشون با بهار رد شدم همش استرس داشتم كه منو ديده باشه
رو كردم و به بهار گفتم بهار مارو كه نديد ؟
نه چون اون لحظه كه ما داشتيم رد ميشديم پشتش به ما بود فك نكنم مارو ديده ياشه
تو دلم يه نفس راحت كشيدم و خدا رو شكر كردم كه منو نديد
رسيدم نزديك كوچه مون كه از بهار خداحافظي كردم گفتم بهار ممنوم بابت راهنماييت
بهار قابلي نداشت
زنگ خونه رو فشار دادم تا در باز بشه از فرصت استفاده كردم گفتم حالا كه كسي تو كوچه نيست منم شروع به باز كردن دكمه هاي مانتوام كردم خدارو شكر لباسي كه از زير پوشيده بودم بلند بود
يه هو در باز شد
خداي من نه اين امكان نداشت
ديدم مسعود در رو برام باز كرده
اينقدر شوكه شده بودم كه نميتونستم حرف بزنم ولي ياد حرف بهار افتادم كه بهم گفته بود كاملا عادي رفتار كن
همين جور كه وارد خونه شدم سرم رو آوردم بالا گفتم سلام پسر خاله
خوب هستيد
ديدم قيافه اش شبيه يه علامت سوال شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا وارد شدم دييدم بنيامين اومد سمتم سام آ ژي
سريع گرفتمش بغلم و يه ماچ آب دار از لپ ش كردم سلا داد شي چطوري قربونت برم فدات شم
ديدم سريع آستين لباس شو زد بالا گفت
آژي ببين اوف شدم الهي قربونت برم عيب نداره بزرگ يشي ياد ميره
گذاشتمش زمين و رفتم سمت آشپزخونه ديدم مامانم و خاله ام اونجا هستن دارن با هم حرف ميزنن رفتم مامانو بغل كردم سلام ماماني خودم چطوره خوبم دختر گلم خوبي مامان
بعد به سمت خاله ام رفتم و يه سلامي هم عرض كردم گفتم فعلا با اجازه من برم لباس ها مو عوض كنم
از پله ها رفتم بالا كه بهدر اتاقم رسيدم و احساس كردم كسي داره پ1شت سرم مياد قلب ام داشت مي آمد تو دهنم كه برگشتم ديدم مسعوده بدون
اينكه بهش محل بدم در اتاقم رو باز كردم و رفتم اتاقم
كه ديدم داره در ميزنه گفتم كيه منم مسعود ميتونم بيام اتاقت ديدم
دست بردار نيست گفتم نه نميشه
چرا
خداي من چي كار كنم كه يه هو گفتم مگه نديديد من با لباس بيرون اومدم اجازه بيديد ميام
كه بعد از چند ثانيه صداي قدم ها شو كه داره ميره از پله ها پايين رون شنيدم خدايا من اينو چيكارش كنم كاش ميشد اتاقم بمونم ونرم پايين
همين جوري كه داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه ديدم نميشه هر كاري كنم زشته بايد برم
لباسم رو عوض كردم يه لباس آبي آسماني ام كه آستينش كار شدهد بود با يه شلوار لي سرمه اي پوشيدم و موهامو با كش بستم و يه رژ صورتي كم رنگ و مداد چشم ردم و تو آيينه كه نگاه كردم خوب شده بودمويه شال
سفيد سرم كردم و رفتم پايين
ديدم مسعود رو مبل نشسته داره تلويزيون ميبينه يه هوبرگشت سمتتم و گفت سلام بونا خانوم تحويل نميگيري
من يه جاب كوتاه بهش دادم كه ديگه نتونه چيزي بگه گفتم نه اين حرف ها چيه .
ديدم كه ديگه ساكت شد ولي سنگينيه نگاهش رو احساس ميكردم
سريع بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه كه به مامانم كمك كنم گفتم مامان كاري داري بگو من انجام ميدم كه مامانم نه گذاشت نه برداشت و بهم گفتم
نه مادر بروپيش كه مسعود تنهاست
<sp
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .